سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر که براى خدا خشم کرد ، باطل را هر چند سخت بود از پا درآورد . [نهج البلاغه]
 
یکشنبه 90 اردیبهشت 18 , ساعت 12:53 عصر

ما تو را گوگل کردیم!


مارتا به آرامی‌از پله‌ها پایین آمد. یک لیوان چای برای خودش ریخت و نزدیک شومینه نشست. فرد روزنامه صبح را به دستش داد و توجه او را به خبری در صفحه اول جلب کرد. مقاله‌ای راجع به رد کردن ادعای یک زن مبنی بر کمردرد مزمن بر اساس نوشته‌های روانشناسانه‌اش روی اینترنت توسط شرکت بیمه بود.

مارتا سرش را تکان داد. «این موضوع هر روز بدتر می‌شود. دور نیست روزی که مدارک و سوابق پزشکی همه روی اینترنت قرار بگیرد. دیگر حتی فکر‌هایمان هم شخصی نیست.» مارتای 58 ساله ادعا نمی‌کرد که در مسائل مربوط به اینترنت یک خبره است و قبول داشت که اطلاعاتش را تنها از روزنامه‌ها به دست می‌آورد. «فرد، دیگر رازی وجود ندارد. ما باید به زندگی کردن در این شرایط جدید عادت کنیم.»


در همین زمان تلفن زنگ زد. جان هم اتاقی قدیمی‌فرد در دانشگاه بود که در حال حاضر در چند روزنامه آمریکایی در شانگهای کار می‌کرد. این دو دوست زیاد با هم ارتباط نداشتند و تنها هر از چندی احوال یکدیگر را می‌پرسیدند. پس از احوالپرسی، جان گفت که دخترش سوزان که در سانفرانسیسکو است، شنیده است که سازمان فرد می‌خواهد در چین هم شعبه بزند و او مایل است که در این حرکت سهیم باشد. جان از فرد پرسید که آیا او را می‌بیند یا نه. فرد سوزان را از زمانی که یک کودک بود دیگر ندیده بود. «او دختر خوبی است. مطمئنم از دیدن او پشیمان نمی‌شوی.»

«من از دیدن او خوشحال می‌شوم. بگو با منشی‌ام هماهنگ کند.»

نامزد
یک ماه بعد سوزان در آنطرف کشور در مقابل آینه خودش را تحسین می‌کرد. او لبخندی بر لب داشت که رضایت او از زندگی‌اش را نشان می‌داد. او حس می‌کرد که در مسیر درستی قرار دارد. سوزان که در چین بزرگ شده بود، هنوز 30 سال هم نداشت. دو زبان ماندالین و چینی محلی را به خوبی صحبت می‌کرد، با اینکه دانش آموز متوسطی بود در چند مدرسه عالی پذیرفته شده بود و برکلی را برای تحصیل انتخاب کرده بود. چرا که پدرش هم در همین دانشگاه درس خوانده بود. او مدرک کارشناسی خود را در رشته تاریخ چین گرفت. با گرفتن چند پیشنهاد شغلی، تصمیم گرفت که در یک شرکت مشاوره مدیریتی مشغول به کار شود. سپس به استنفورد رفت و مدرک MBA خود را از این دانشگاه گرفت.

در یک شرکت طراحی لباس مشغول به کار شد و شرکت را به سود آوری فراوان رساند. الان هم با این تجارب شغلی مایل بود تجربه مدیریتی‌اش را در بازارهای با رشد سریع مانند چین گسترش دهد. او وسایلش را برداشت، در را پشت سرش بست و به سمت فرودگاه رفت تا به فیلادلفیا نزد فرد برود.

مغازه چینی
فرد هر روز صبح ساعت 5:30 صبح منزل را به قصد دفترش ترک می‌کرد. او کارهای زیادی برای انجام دادن داشت و وقت برای تلف کردن نبود. با اینکه سازمان در سال 2006 یک فروش پنج میلیارد دلاری را تجربه کرده بود، اوضاع به همین منوال ادامه پیدا نکرده بود. چهار سال پیش سازمان فرد را استخدام کرده بود که با استفاده از یک عمر تجربه‌ای که در مدیریت شرکت‌های تولیدکننده وسایل گران قیمت داشت، سازمان را از وضعیت سکون در آورد.

این کار چندان هم آسان نبود. با اینکه برخی از کارهایی که فرد کرده بود کمی‌سازمان را به سمت سودآوری برده بود، ولی مشکل بزرگتر از این حرف‌ها بود. مشکل این بود که مارک مغازه کم کم داشت مثل مشتریانش پیر می‌شد و جوانان، بیشتر ترجیح می‌دادند لباس‌های ارزان قیمت تر بخرند. پس برنامه‌هایی برای ایجاد تغییرات بسیار بزرگ در تصویر سازمان در ذهن مشتریان و همچنین در خطوط تولید نیاز بود.


بزرگترین برنامه فرد این بود که سازمان را به چین گسترش دهد؛ چرا که بازار محصولات لوکس در این کشور سالانه 70 درصد رشد می‌کرد. او میلیون‌ها دلار را برای باز کردن شعب جدید در برخی از شهر‌های چین سرمایه‌گذاری کرده بود. با برنامه‌هایی که ریخته بود، فرد تنها به یک تیم برنده نیاز داشت. او رزومه سوزان را در دست گرفته بود: «واقعا سوزان الان چگونه شده است؟ شاید بشود برای او جایی در شرکت پیدا کرد. در این صورت هم به یک دوست لطف کرده‌ام و هم یک ستاره در حال رشد را استخدام کرده‌ام.»

اولین برخورد
وقتی سوزان وارد اتاق شد، اولین عکس‌العمل فرد این بود که بگوید او بسیار به مادرش شبیه است. آنها کمی‌ راجع به زندگی سوزان و خانواده‌اش صحبت کردند و سوزان در حالی که اطراف اتاق را نگاه می‌کرد، به دنبال حرف‌های هوشمندانه ای بود که به مذاق فرد خوش بیاید. او گفت: «چینی‌ها می‌خواهند کمی ‌جنبه‌های روانی را وارد ماتریالیسمی ‌بکنند که در دهه گذشته کشور را به دست گرفته است. بهتر است که برای رویارویی با این موضوع آماده باشید.»
کاملا مشخص بود که او از جان نمی‌خواهد که به او لطف کند. او مقامی‌را می‌خواست که لیاقتش را داشت. او می‌خواست که رهبر تیم در یکی از شهر‌های چین شود. او گفت: «یک مغازه بسیار بیشتر از تنها شکل و نام برند است، بلکه برآورده کننده تمایلات مددوستی افراد است. من می‌توانم کمک کنم صنعتی را بسازید که مردم برای خرید کردن از آن از یکدیگر پیشی بگیرند. می‌توانیم از برخی مدل‌های قدیمی‌چینی در طراحی برند استفاده کنیم.»

فرد گفت: «من راه را برای تو باز می‌کنم. چند مصاحبه ترتیب می‌دهم و از آن به بعد خودت باید از خودت مواظبت کنی.»

سوزان چشمکی زد و گفـت: «حتما رییس».

اخبار صفحه نهم
ویرجینیا مدیر بخش منابع انسانی سازمان از کارهای فرد ناراحت بود. او فکر می‌کرد که فرد استعداد‌های داخلی را نادیده می‌گیرد و فقط از روی حس ششم، تیم مورد نظرش را انتخاب می‌کند. او از شیوه‌ای که فرد تنها پس از یک بار دیدن سوزان در مورد او صحبت می‌کرد، چندان خشنود نبود. البته با نگاهی به معرفی نامه‌های سوزان او دید که کارفرمایانش از او بسیار راضی بودند. همه او را به عنوان فردی بسیار خلاق و ریسک پذیر توصیف کرده بودند. او در حالی که فایل سوزان را مرتب می‌کرد، به عنوان یک کار معمول نام او را در اینترنت جست‌وجو کرد تا 11 صفحه اول گوگل در مورد او را ببیند. در صفحه نهم موضوعی بود که جالب به نظر می‌رسید. داستانی در یک روزنامه در سال 99 که او را به عنوان رهبر یک کمپ مخالفت با سازمان تجارت جهانی در چین به تصویر کشیده بود.
ویرجینیا فکر کرد که این موضوع عجیب است و در این فکر بود که کمی‌ بیشتر در این مورد جست‌وجو کند، که نامه‌ای از فرد به دستش رسید که در آن اعلام کرده بود که امروز نمی‌تواند او را ببیند. ویرجینیا از این موضوع ناراحت شد و فکر کرد که باید یافته‌هایش را هر چه سریع‌تر با فرد در میان بگذارد.

یک پست قدیمی
فرد مشغول آماده کردن اتاق برای جلسه بود که ویرجینیا وارد اتاق شد. او یافته‌هایش را که پرینت کرده بود، به فرد داد. «من فکر می‌کنم که سوزان در چین می‌تواند ما را با مشکل روبه‌رو کند.» فرد گفت: «جان مادرت ویرجینیا. در مورد هر کسی که در اینترنت جست‌وجو کنی، اگر کمی‌دقیق باشی، مطمئنا می‌توانی موضوعات نگران کننده‌ای پیدا کنی.» ولی در واقع او خوشحال بود که ویرجینیا نتوانسته بود چیزی جدیدتر از اخبار مربوط به هشت سال پیش پیدا کند.
«بهتر است از سوزان بخواهیم که داستان را خودش تعریف کند.» فرد آنقدر از اینترنت سررشته داشت که بداند هر کسی می‌تواند در آن اطلاعاتی که مایل است را بگذارد. ولی ویرجینیا گفت که شاید بهتر باشد قضیه را با وکلای سازمان در میان بگذارند. چرا که آنها داشتند این موضوع را بررسی می‌کردند که جست‌وجوی سابقه افراد متقاضی شغل در اینترنت از نظر قانونی مشکلی نداشته باشد. ویرجینیا گفت: «شاید خوب نباشد اگر به او بگوییم که چون سابقه او را در اینترنت جست‌وجو کرده‌ایم، نمی‌خواهیم او را استخدام کنیم.»
«شاید. ولی افرادی با این رزومه هر روز متقاضی کار در شرکت نمی‌شوند. اگر ما او را استخدام نکنیم، بسیاری شرکت‌های دیگر برای استخدام او سر و دست می‌شکنند.»

تصمیم‌گیری
مارتا و فرد در حال رفتن به رستوران برای شام بودند که مارتا پرسید قضیه از چه قرار است. او می‌دید که حواس شوهرش جمع نیست. فرد داستان را برای او تعریف کرد و سپس پرسید: «من چه باید بکنم؟ با گسترشی که اینترنت پیدا می‌کند، هر روز جوانان کمتری را می‌توان یافت که مشکلی نداشته باشند. من فکر می‌کنم افراد باید کمی‌بخشنده‌تر باشند.»

مارتا چند دقیقه سکوت کرد و سپس گفت: «پست‌های اینترنتی وقتی درست شدند، دیگر از بین نمی‌روند. دیر یا زود افرادی پیدا می‌شوند که این اطلاعات را بیابند و اگر این اطلاعات به دست افراد نامناسب برسد، برنامه‌هایی که برای چین ریخته‌ای، نابود می‌شوند.»

فرد تعجب کرد. او انتظار داشت که مارتا بگوید که اصلا به این موضوع اهمیت ندهد و سوزان را استخدام کند. او با خودش فکر کرد: «نمی‌دانم. مشکل اینجاست که من می‌خواهم بهترین افراد ممکن را برای این تیم انتخاب کنم. و اگر تنها آنهایی را مد نظر داشته باشم که همیشه بدون کوچکترین خطر کردنی زندگی کرده‌اند، چگونه خواهم توانست یک تیم عالی بسازم؟»
سوال: آیا فرد باید سوزان را به‌رغم سابقه‌ای که در اینترنت از او موجود است، استخدام کند؟



لیست کل یادداشت های این وبلاگ